رمان عاشقانهای در کوچه پس کوچهها نودهشتیا
یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ
نام رمان: عاشقانهای در کوچه پس کوچهها
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، پلیسی_جنایی
نویسنده: عبیر باوی (ToloAm)
خلاصه:
بغض رفتنت
تمامم را در بر میگیرد
احساس را یخبندان میکند
و من توی خودم میشکنم، گم میشوم
در نبودن تو و بودن همیشگی عشقت خفه میشوم،
دست میکشم از هر آنچه هست و نیست
و بی حس میشوم...
مقدمه:
خسته تر از آنم که بگویم رهایم کن و درمانده تر از چشمان بیفروغم، که بگویم خداحافظ!
دیگر نه التماس ماندن کسی را میکنم، نه اشکی دارم که بریزم؛ آدمی که میان عشق و محبت به دیگران غرق شده بود، حالا تمامش یخ زده و از کلی احساس و آن همه عشق، به بیحسی رسیده.
رفتنی ها را، تو همه رفتهای؛ بگذار این بار من آرامش رفتن را تجربه کنم.
هنگامی که برای اولین و آخرین بار، چشمانم را به روی همه چیز و همه کس میبندم، پا روی خورده شیشههای دلم میگذارم و میخواهم که از هر چه نبودن است خلاص شوم؛ با آن همه کابوسی که دیدم، از این خواب راحت بیدارم نکن،
فقط بگذار که بمیرم!
بخشی از رمان:
تاریکی بیش از پیش به دلشوره چند ساعتهام چنگ میزد و دلواپسی، با ترکیدن دلم از غم، انگار سم در تمام بدنم پخش کرده بود که داشت مرا میکشت.
روی زانو خم شدم و بعد کمی سرم را بالا گرفتم تا نفسم جا بیاید و همزمان نگاهی به دور و برم انداختم.
اشک چشمانم، دیدم را تار کرده و فقط هالهای از نور پراکنده چراغ ماشینهای انگشت شمار، پیدا بود.
صاف ایستادم و اشکی که داشت از تیغه دماغم میچکید را پاک کرده، بی حال به سمت یکی از در خانههای زنگ زده کنار پیاده رو رفتم.
روی آخرین پله جلو خانه نشستم و خدایا، من آیلین و لادنم را از تو میخواهم!
سرم را به کف دستم تکیه دادم و به ساعت روی مچ دست چپم نگاهی انداختم و عقربه های روی عدد یازده، دلم را پیچ و تاب داد.
روی قاب سرمهای دست کشیدم؛ آن روز خاطره انگیز، شاید هم شوم و به نوعی هم خوب بود، هم بد.
مطالعهی رمان عاشقانهای در کوچه پس کوچه ها